ماجرای من و دوستم:/
من یه دوستی دارم که خیلی دختر خوبیه..خیلی باهاش راحتم
از دبیرستان باهم دوستیم..دوم دبیرستان که بودیم نامزد کرده بود
به کسی چیزی نگفت تا اینکه تو پیش بهم گفت!!!
نامزدش خیلی ازش بزرگه حدودا ۳۰ سالشه!!!
بعد هروقتم میومد دنبال دوستم،دوستم میگفت که داییمه!
عاقا چند روز قبل با این دوستم داشتم حرف میزدم که یهو گفت هانیه ی چیزی شده
ولی نمیتونم بهت بگم..
منم گفتم خو نگو خخخخ
گفت چیزه..من..اخه چجور بگم..
منم هی میگم نه نگو نمیخوااام خخخخ
گفت داری خاله میشی!!!
گفتم ینی چی؟؟؟!!
گفت هیچی دیگه دارم مامان میشم(با بغض)
گفتم برو بابا باور نمیکنم..
اصلا باور نمیکردم ولی انقد گفت و گفت که دیدم واقعا قضیه جدیه
گفتم پس عروسیت چی؟حالا چیکار میکنی؟
گفت عروسی نمیگیریم میرم ماه عسل!!!
خیلی بد شوکه شدم ینی ب جای اون من سکته کردم..در این حد!
دیگه گفتم کاریه ک شده..تبریک میگم بهت و فلان..
بعد کلی دلداری و خدافظی کردن بهم اس داده که هانیه شوخی کردم باهات:/
و من در اون موقع :/
اخه این چ شوخیه!!
بهش زنگ زدم هرچی میتونستم گفتم خخخ
اخه خل بودن تا چ حد...میگه خودمم باورم شده بود داشت گریم میگرفت که اگه اینجوری بشه چیکار میکنم خخخ
خلاصه اینکه نتیجه میگیرم هیچ وقت حرفای دوست صمیمیتونو باور نکنین خخخخ