وب نوشته های یک من :))


۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۱:۵۲۳۱
مرداد

مامان بزرگ حالش خوبه ینی بهتره

سه شنبه تو بیمارستان بستری شد

این مامان بزرگم مامان بابامه 

من همیشه گفتم ک عمو ندارم چون هیچ محبتی ندیدم

الانم ک مامان بزرگم تو بیمارستانه ب زور میاد می بینتش

زنش سه سال پیش فوت شده بود بعد 2 ماه رفت زن گرفت

تو بیمارستان انقد ب زنش میرسید ک واقعا حرص درار بود

انگار مثلا تازه نامزد کردن

هی میگف حاج خانوم چیزی نیاز ندارین؟!

گرسنه نیستین؟!

اگه خسته شدین بریمااا

مامان منم از سه شنبه پیش مامان بزرگه

هرکی ندونه فک میکنه دخترشه

اصلا کسی باور نمیکنه مامانم عروسش باشه چون خیلی مهربونه

چهارشنبه قرار بود با دوستام بریم بیرون(کتابخونه)

ولی اصلا حوصلشو نداشتم

ولی دیگه رفتم داداش گفت 2 ساعت بشین میام دنبالت

رفتم یکمی باهاشون حرف زدم

ولی بیشتر اونا حرف میزدن حوصله حرف زدنم نداشتم

بچه ها گفتن بریم ناهار..منم باهاشون رفتم

وسط ناهار دیدم گوشیم زنگ میخوره

مامان بود گفت هانیه بدو بیا جلو کتابخونه.مامان بزرگو بردن اتاق عمل

منم با سرعت نور پاشدم دویدم 

یه ساعت جلوی اتاق عمل منتظر موندیم تا اینکه دکتر اومد

گفت کیسه صفراشو برداشتیم حالشون خوبه

بعد مامان بزرگو بردن ccu.ی روز تمام اونجا بود

پنج شنبه اوردنش بخش ولی خیلی هذیون میگه

هذیون گفتناش هنوز برطرف نشده

از وقتی مامان رفته بیمارستان ما هم تو خونه چیزی نمیخوریم خخخ

دو بار رفتیم رستوران ی بار رفتیم فست فود

من چهارشنبه شام نخوردم بعد فرداشم هیچی نخوردم 

وقت ملاقتم نرفتم مامان بزرگو ببینم چون خوابیده بودم

عصر حدود ساعت6 بود گفتم بابا منو ببر بیمارستان

رفتیم اونجا منم هی سرم گیج میرفت ولی طوری نبود ک نتونم تحمل کنم!

نگهبان نمیذاشت برم ولی من جیم شدم رفتم خخخخ

از پله ها ک میرفتم بالا هی استرس داشتم ک نکنه گیر بدن چرا اینجایی!!

رفتم پیش مامان بزرگ داشتن پانسمانش میکردن

ینی اخراش بود تا من رسیدم اونام رفتن خخخخ

ی کم پیش مامان بزرگ نشستم 

مامان هم با همراه یکی از مریضا حرف میزد

من تکیه داده بودم ب دیوار که یهو مامان بزرگ گفت 

هانیههه اون مرده کیه پیشت؟!بگو بره بیروووون

منم نگاه کردم ببینم واقعا کسی پیشم هست یا نه!

بهش گفتم: مامان بزرگ اینجا ک کسی نیس

گفت: مگه نمی بینیش!! بگو بره بیرون..داره منو نگا میکنه

منم داشتم سکته میکردم خخخ

مامان گفت عوارض بیهوشیه ک اینجوری شده نترس خوب میشه

ولی من خیلی ترسیدم!!

حتی رفتم بیرون ببینم مردی ک مامان بزرگم میگه کجاست!!خخخ

وقتی برگشتم هی سرم گیج میرف حالت تهوع داشتم

نتونستم تحمل کنم یهو افتادم زمین

نمیدونم ترسیدم اونطوری شدم یا اینکه دو روز بود چیزی نخورده بودم  ضعف کردم!

مامان یهو گفت: ایوووای چی شد!

من حتی نفسمم بالا نمیومد با صدای ارومی گفتم مامان دارم می میرم

طفلی مامان!!مامان بزرگ بس نیس منم اونجا وبال گردنم خخخ

خلاصه منم بردم اورژانس ی سرم بهم زدن

فشارم 4 بود ینی داشتم می مردماا

بعد ی ساعت حالم خوب شد اومدم خونه!

دیشب ب بابا گفتم میخوام ماکارونی بپزم 

بابا گفت نسوزونی خودتو!!

گفتم نهه مواظبم

ولی ماکارونی خراب شد اخرش خخخ

اون همه زحمت کشیدم

دستمو دوبار بریدم 

اخرشم دیدم ماکارونیا همشون چسبیدن بهم خخخ

منم زود همشونو ریختم اشغال بابا نبینتشون

ما همون تخم مرغ بخوریم کافیه!!

ادم ک مامانش خونه نباشه اینجوری میشه دیگه

دکتر گفته مامان بزرگ تا فردا مرخص میشه

خدارو شکر..راحت میشم مامان میاد خونه

دلم واسه مامانم تنگ شده!

الان میفهمم چقد تو خونه کار میکرد

من ی دونه ظرف میشورم خسته میشم:(

امروزم بابا نذاشت برم بیمارستان

گفت بمون خونه 

ولی ظهر میرم:)


 

 

 

۱۲:۳۴۲۷
مرداد

این چن وقته ک نبودم کلا با خودم درگیر بودم خخخ

نت میومدماا ولی حوصله نوشتن نداشتم 

اخه اتفاق خاصی نیفتاده ک بگم

از صب ک بیدار شدم ی دلشوره ی عجیبی دارم

نمیدونم ولی حس میکنم ی اتفاقی قراره بیفته

حتی دستامم میلرزن خخخ

از ی هفته پیش مامان بزرگم مریض شده

هی میگفت شکمم درد میکنه

بردیم دکتر گفت چیز خاصی نیس درست میشه!!

ولی 3 شب پیش ساعت 2 شب بود ک دیدیم تلفن خونمون زنگ خورد

مامان بزرگم بود میگف دارم می میرم

بابا و مامان بردنش بیمارستان 

ولی انگار دکتره چیزی نفهمیده بود

مامان میگه هی میگم این شکمش درد میکنه میگه نه از قلبشه!!!

فرداش بردیم پیش ی دکتر دیگه گفت از معده و رودشه

منم هی ب بابا میگم:بابا مامان بزرگ انسداد روده داره

اخه همه علائمش مث انسداد روده بود!!

ولی مامان بزرگ اصلا خوب نمیشه

دیشب بازم بردنش بیمارستان اونجا گفتن کیسه صفراش سنگ داره

تو شکمشم ی توده هست!

بابام حالش خیلی بده

چن شبه ک نخوابیده

مامان بزرگم خیلی تحملش زیاده

 ولی این بار دردش خیلی زیاده ک خیلی بیتابی میکنه

دیشب هرکاری کردم منم ببرین بیمارستان نبردنم:(

امروز صب زود مامان رفت پیشش 

چن ساعت پیش زنگ زدم دیدم مامان صداش طوریه ک انگار گریه کرده

میگم مامان چیزی شده؟! 

میگه نه هیچی!

میگم مامان تو رو خدا واسه مامان بزرگ اتفاقی افتاده

گفت نههه بیا خودت باهاش حرف بزن اصلا

حرف زدم باهاش ولی حالش خیلی بد بود:(

دیروز مامان بزرگ بهم میگف هانیه من دارم می میرم حلالم کنیاا

بهش گفتم اخه چرا اینطوری میگی؟!اخه کی با درد معده و شکمش مرده

من خودم ی ساله معدم درد میکنه می بینی ک نمردم:)

من اینجور مواقع اصلا گریم نمیگیره

فقط ی بغض خفم میکنه

خدااایا حال مامان بزرگم خوب بشه

نمیتونم اینجوری ببینمش:(

میدونم من بنده خوبی برات نیستم

تقریبا ی ماهه ک نمازمو نمیخونم

نمیدونم دارم با کی لج میکنم

خدااا داری می بینی ک برگشتم!میخوام نمازمو بخونم

میخوام بنده خوبی باشم

فقط حال مامان بزرگم خوب بشه

من تا حالا ازت چیزی نخواستم

ولی این بار میگم حال مامان بزرگم خوب شه

 ....................

۱۳:۰۰۱۲
مرداد

بالاخره انتخاب رشته کردم همین نیم ساعت پیش!!

خیلی سخت بود

واقعا اصلا نمیتونستم تصمیم بگیرم

چن روزه اصلا نتونستم بخوابم

خیلی فک کردم...

دلم کارای تکراری نمیخواد

نمیخوام وقتی ب گذشته نگاه میکنم افسوس بخورم

نمیدونم کی مقصره؟!چرا اونجوری ک میخواستم نشد؟!

تا الان کلی غصه میخوردم که چرا اینطوری شد؟

یا اینکه ارزوم تو دلم موند:(

داداش خیلی باهام صحبت کرد

گفت قرار نیس که همه پزشک بشن

تو ی رشته رو انتخاب کن برو جلو تو اون موفق شو

میگه ازکجا معلوم میتوننستی محیط بیمارستانو تحمل کنی

وقتی اون همه خون ببینی تو روحیت تاثیر میذاره دیگه

خلاصه بالاخره تصمیم خودمو گرفتم

ب جز داداشم کسی نمی دونه

طفلی مامان هرکاری میکنه نمیگم خخخ

خو نمیتونم بگم

حس میکنم ناراحت میشه یا من اینطوری فک میکنم

از بچگیم منو دکتر صدا میکردن

شاید تقصیر اونا باشه من اینطوری شدم

وقتی سوم دبیرستان بودم ی امیدی داشتم ب پزشکی

ولی..وقتی تابستون رفتم ازمون و نتیجمو دیدم بهم ریختم

اصلا نمیتونستم بخونم میگفتم چ فایده منکه هیچی نمیشم

همینم باعث شد..........

وقتی مدرسه میرفتم خیلی افسرده بودم

دوستام میگفتن تو چرا اینطوری میکنی اخه

منم میگفتم نخیر شما زیادی مثبت نگرید!!

از طرفیم معدم بدجوری درد میکرد 

وقتیم قرص میخوردم خواب اور بود نمیتونستم خوب بخونم

درنیجه هیچی نمیخوردم با درد میشستم پای درس:(

تو مدرسه درد میگرفت بعد مامان میومد دنبالم میومدم خونه...

یا همش فشارم میفتاد ینی از8 بالاتر نمیرفت خخخ

همه این زجرا رو کشیدم ولی اخرشم گند زدم تو کنکور

الان وقتی فک میکنم می گم اگه این همه استرس نداشتم رتبم خیلی بهتر از این میشد

ولی دیگه تموم شد و غصه خوردن فایده ای نداره

نمیدونم این رشته هایی ک زدم اگه قبول شدم موفق میشم یا نه

ولی تمام تلاشمو میکنم

دیگه جای برگشتی وجود نداره.....خخخ

خدایا خودت کمکم کن..این دفعه دیگه ناامیدم نکن

خدایا گفتم هرچی صلاحمه همون بشه دیدم رتبم از چیزی ک انتظار داشتم خیلی فرق داشت!!

الان دیگه چی بگم؟!! ...................

۰۱:۳۴۱۱
مرداد

الان ساعت حدودای 1شبه اصلا نمیتونم بخوابم

از صب دارم فکر میکنم ولی ب نتیجه ای نمی رسم خخخخ

امروز رفتم مشاوره واسه انتخاب رشته

من هی ب مامان میگفتم نمیرم اخه چیکار میخواد بکنه

ولی مامان قبول نمیکرد میگفت نهههه میکژگن این کارش خیلی درسته و فلان....

از ساعت 6 عصر رفتم دفترش تاااااا اینکه 10شب وقت ب من رسید 

مشاور همون رشته هایی رو ک من میدونستم قبول میشم رو پرینت کرد داد بهم

خو منم اینو میدونستم

ناراحتم نشدم

ولی ازش پرسیدم مهندسی کشاورزی یا مثلا اب و خاک چطوره؟

گفت من صلاح نمیدونم:/

بعد پرسیدم بنظرتون من پشت بمونم؟

گفت نههه صلاح نمیدونم

گفتم درصد معدل انگار قراره افزایش پیدا کنه اگه من زیر هزار بیارم چقد معدلم تاثیر میذاره رو رتبم؟

چیزی نگفت

هی منتظر موندم بگه ولی دیدم نخیر مشغول بررسی کامپیوترشه!!!

ی دو سه تا هم سوال پرسیدم ولی جواب نداد

برگه پرینت شده رو داد دستم و گفت ب سلامت!!!!!

منم کمی عصبی بودم ازش ولی دیگه چی میتونستم بگم اخه....

اومدم بیرون ی نفر قبل من رفته بود برگه اونو ک دیدم....

بلههه دیدم رشته هایی ک واسه من انتخاب کرده واسه اونم زده 

دقیقا عین هم بودنااا درحالیکه رتبه اون دختره 15هزارتایی با من فرق داشت!!!

هنگ کردم خو این ینی چی؟؟!!!

ی دخترم بود برگه منو دید ک چی زده هی گریه میکرد خخخ

بهش گفتم هنوز ک نرفتی چرا اینطوری میکنی اخه

گفت نههه رتبه تو خیلی بهتر بود حالا من چ خاکی ب سرم بریزم!

دیگه چیزی نگفتم....

برگمو دوباره نگا کردم دیدم رشته هایی رو زده ک من گفتم علاقه ای بهشون ندارم

ی رشته ای هم بود ک من میدونم تبریز مجاز نمیشم ولی این نوشته بود ک قبول میشی!!

عاقا من دیگه عصبانی شدم اونجا رو گذاشتم سرم خخخخ

با صدای بلند درحالی ک از دفترش میومدم بیرون

گفتم فقط معطل پوله خاک تو سرش بیشور........

بعد ب اون دختریم ک هی گریه میکرد گفتم برو پولتو پس بگیر

چیکار میخواد بکنه مثلا همون کاغذ رو ب تو هم میده دیگه

بعد بازم ی چنتا داد زدم اونجا همه داشتن منو نگا میکردن خخخخ

بدو بدو از پله ها اومدم پایین

ولی دلم خنک نشد ذصلن باید میرفتم ب خودش این حرفا رو میزدم....

شب وقتی برگشتیم خونه داداش گفت ک چرا ب حرف من گوش نمیدی من از اولشم گفتم نرو

منم گفتم ک مامان اصرار کرد

داددش خیلی باهام حرف زد الانم دارم ب حرفاش فکر میکنم

گفته تا فردا بهت فرصت میدم تا فکراتو بکنی خخخخ

و من هنوز هیییییچ تصمیمی نگرفته ام خداااا.......:(




۱۵:۵۶۰۹
مرداد

چهارشنبه صبح حدودا ساعت 9 بود که از خواب بیدار شدم دیدم مامان میگه هانیه پاشو حاضرشو بریم

منم که بین خواب و بیداری بودم نفهمیدم چی میگه گفتم باشه و دوباره خوابیدم خخخخ

ساعت 10 اینا بود ک دیدم سروصدا میاد مامانم هی غر میزنه پاشو دیگه

دیدم همه حاضر شدن و دارن منو نگا میکنن.....

مامان گفت بدو حاضر شو داریم میریم شمال

در اون لحظه:

خانواده ;)

من:/

و باز من :/

عاقا دیدم علیه من توطئه کردن خخخ 

قبلش ب من خبر ندادن که مثلا سورپرایز شم

اخه این چ مدل سورپرایزیه خخخ

این چند روزه من کلی غصه خوردم 

خانواده مثلا خواستن منو خوشحال کنن که اب و هوام عوض شه خخخ

اولش گفتم من نمیاااام ولی دیگه دیدم نمیشه از دریا رفتن بگذرم خخخ

بدو بدو رفتم مانتو شلوارمو پوشیدم و ی روسری سرم کردم

کولمو هم برداشتم چند تا خرت و پرت گذاشتم توش

(نا گفته نماند که چیز خاصی برنداشتم )

گفتم بریییم خخخخ

همچین ادم زرنگیم من خخخخ

خلاصه راه افتادیم اول رفتیم استارا

شبو اونجا موندیم 

منم اصلا حوصله نداشتم هی غر میزدم خخخ

هی میگفتم هوای اینجا شرجیه من نمیتونم نفس بکشم خخخخ

صبح با داداشی و نامزدش رفتیم دریا

ولی اینجا غر نزدم خخخخ

اونجا خوش گذشت واقعا

حالا خوب بود ک شلوار اضافه با خودم برده بودم

من از دریا خیلی خوشم میاد همچین ک اب دیدم

عین قحطی زده ها پریدم انقد رفتم جلو دیدم اب تا کمرم رسیده

چون مانتو اضافی نداشتم  عین افسرده ها برگشتم خخخخ

بعدش مامان گفت که بابابزرگم زنگیده که بیاین خخخ

اخه پسردایی من رفته بود مشهد البته با مدرسشون

 واسه همین زنگ زدن که برگردین ایشون برگشته

اخه ب ما چه اصن؟؟!!!

چون مامان همین ی برادرو داره..

 گفت برگردیم دیگه چ میشه کرد خخخ

داداشیم گفت حالا ی سر بریم گیسوم زود برمیگردیم

همین که رسیدیم گیسوم...

دایی خان زنگ زده کجایین؟!برنمی گردین؟؟؟

دیدیم چاره چیه برنگردیم ناراحت میشن

واس همین برگشتیم خخخ

اخه کی باور میکنه تا لب دریا بری

بعد حتی پاتم نخوره و برگردی خخخخ

برگشتنی هم رفتیم سرعین

اصلنم جاتون خالی نبود خخخخ

رفتیم استخر سبلان ولی واقعا این یکی حال داد

من مثلا خواستم خودمو ب نومزد داداش نشون بدم

شیرجه زدم وسط استخر پام پیچ خورد رفتم زیر اب

اخه یکی نیس بگه بلد نیستی چرا شیرجه میزنی اخه!!

داشتم غرق میشدم خخخخ

کلی اب گوگرد دار خوردم این دفعه جاتون خالی خخخخ

الانم دو سه ساعتی میشه برگشتیم مامان اینا رفتن دیدن پسر دایی جاااان!!!

ولی من با داداش نرفتم اومدم خونه خخخخ

اخه کی حوصله داره بابا.....

و اینکه...

فردا اخرین مهلت انتخاب رشته هست و هنوز من هیچ کاری انجام نداده ام L

 

 

۱۱:۱۲۰۶
مرداد

تو یه موقعیت بدی قرار دارم که تا حالا تجربش نکرده بودم

خیلی سخته ندونی چیکار میخوای بکنی

گفتم ی سال پشت می مونم و خوب میخونم

ولی انگار مامانم زیاد راضی نیس.بابام چیزی نمیگه ولی مامان.........

می ترسم پشت بمونم نتونم رتبه زیر500 بیارم واقعنم خیلی سخته اون رتبه رو اوردن:(

شنبه زنگ زدم از ی مشاور وقت انتخاب رشته بگیرم گفتن باید حضوری بیای

پاشدم رفتم دیدم اکثریت کسایی ک اونجا بودن حتی روزانه هم مجاز نشده بودن!!!!

واسه ده مرداد وقت داد گفت اصلا وقت نداره!!

اونجا یکم انرژی گرفتم خخخخ

ی دختره با عموش اومده بود

عموش میگفت همه ادمایی که اینجان معلومه که میرن پیام نور

منم عصبی شدم گفتم نخیرم اصلنم اینطوری نیس عاقای محترم

گفت مثلا تو رتبت چن شده؟؟50 هزار؟؟؟

گفتم نخیر رتبه من مثل شماها نیومده دوما ب شما هیچ ربطی نداره

خلاصه دختره با کلی اصرار رتبمو پرسید منم گفتم...

حالا دختره ول کن نبود انگار مثلا من رتبه یک شدم گیر داده که چند ساعت درس میخوندی؟

منابعت چی بود؟ چطوری میخوندی؟خخخخ

منم ب زور خندمو نگه داشتم که نخندم

دختره خیلی دیگه گیج بود میگفت سال اول هیچی قبول نشدم

ی سال پشت مونده بود که شاید فرجی شد ولی رتبش70 هزار اومده

میگفت فقط دانشگاه باشه دیگه بقیه چیزا مهم نیس

منم همچنان با تعجب نگاش میکردم

اونجا بود که فهمیدم بعضیا اصلا رشته واسشون مهم نیس

فقط میخوان برن دانشگاه که....استغفرالله...

اخه چه معنی میده این کارا..من اصلا درک نمیکنم کارای بعضیارو!!

دیروز داشتم رشته ها رو نگاه میکردم

یهو چشمم خورد به مهندسی اب و خاک خخخ

ب داداشم میگم این دیگه چیه؟مثلا چیکار میکنن

میگه خیلی رشته خوبیه حتی مثلا ب ی امضاتم پول میدن

بازار کار خوبیم داره

میگه ی دوس دارم که یکی از اقوامشون اب و خاک خونده میگه خیلی رشته خوبیه!!!

اخه من بعد این همه تلاش برم اب و خاک بخونم؟؟!!!

مسخرم نمیکنن؟؟

درسته من ب حرفای بقیه تا جایی که بتونم اهمیت نمیدم

ولی خو ادم اذیت میشه نمیگن که طرف علاقه داشته رفته این رشته رو خونده

میگن رتبش ب چیزی نرسیده مجبور شده بره این رشته!

.

.

.

.

.

خلاصه که الان خیلی سردرگمم نمی دونم باید چیکار کنم

از طرفی هم جناب مامان اجازه نمیده جای دیگه ای ب جز شهر خودمون برم:(