وب نوشته های یک من :))


۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۲:۲۷۱۸
شهریور

شنیدین ک میگن خودم کردم ک لعنت بر خودم باد؟؟

الان حال و روز منه!!!

میگن وقتی قراره ی کاری بکنی اول خوب فکر کن 

ببین اخرش چی میشه بعد اونو انجام بده!

ولی کو گوش شنوا؟!

چرا من هیچ وقت نمیتونم یه تصمیم درست و حسابی بگیرم اخه!!

واعا با خودم درگیرم و نمیدونم باید چیکار کنم!

موقع انتخاب رشته دیقه نود تصمیمم عوض شد!

زود رفتم سایت سنجش ویرایش کردم!

جای شبانه و روزانه رو عوض کردم 

به امید اینکه شبانه قبول شم و بتونم پشت بمونم!

همینم شد...گیاه پزشکی تبریز قبول شدم!!!

از آزادم مامایی قبول شدم ولی گیاه پزشکی رو باون ترجیح میدم..

مامان گفته بود ک نمیذارم پشت بمونم

منم پیش خودم گفتم اگه روزانه قبول نشم میگم مامان ببین نتونستم قبول شم

بذار پشت بمونم خخخخ

ولی قبول نمیکنه که!!

منم الان موندم چیکار کنم

داداش میگه ک همزمان با دانشگاه کنکور بده..شانستو امتحان کن!

ولی اخ اونوقت سخت میشه خوندن واسه کنکور..

امروزم ابجی اومده بود خونه ما

مثلا میخواد ب من روحیه بده هااا

میگه هانیه روز اول دانشگاه انقد خوبه

انقد استرس داره..نمیدونی باید کجا بری

نمیدونی باید چیکار کنی

خلاصه ی حس جدیده..حتما برو تجربش کن!!

بعد میگه...هانیه ی فکری!!

واسه انتخاب واحد مثلا ب جای۱۶ واحد ۶ واحد بردار

اونوقت راحت تر میتونی بخونیشون

بعدشم میگه فوقش مشروط میشی دانشگاه پرتت میکنه بیرون!

بدتر از این ک نمیتونه اتفاق بیفته!!خخخخ

بعله دیگه ی همچین ادمی داریم ما تو خونوادمون!

نمیدونم من چم شده این روزا

از بچگی خیلی حرف میزدم و خیلی کم گریه میکردم 

اصلا حس و حالمو بروز نمیدادم

ولی الان برعکس شده!بعد کنکورم هی گریه میکنم خخخخ

البته فقط واسه کنکورمااا

از دیروز ک جواب انتخاب رشتمو دیدم گریه میکنم

انقد گریه کردم اشکام تموم شدن دیگه

داداش من معتقده هر رشته ای ک میری باید تلاشتو بکنی 

و خودتو نشون بدی..

میگه مهم پزشکی اوردن یا رشته های تاپ نیس که

مهم اینه که هرچی ک میخونی تو اون موفق بشی 

مهم اینه ک تمام تلاشتو بکنی

میگه از کجا معلوم تو این رشته بیشتر موفق شدی

ولی من نمیتونم خوب تصمیم بگیرم

بعضی وقتا فک میکنم خیلی کوچیکم و نباید برم دانشگاه

ینی واسم خیلی زوده خخخ

از بس ک مامان بابام گفتن بچه ای همین میشه دیگه

بعدشم من قیافم کم سن نشونم میده طوری ک کسی باورش نمیشه ۱۷سالمه

ابجی میگه وقتی بری دانشگاه هی حراست بهت گیر میده که کجا!!

اینجا جای بچه ها نیس عمو!!!خخخ

با این حرفا مثلا میخواد یکم بخندونتم

ولی من فعلا درگیرم ...


۲۱:۲۰۱۴
شهریور

یه هفتس مامان بزرگ خونه ماس

منم اصلا بیرون نرفتم

انقد مهمون میومد خونمون ک حالم از هرچی مهمونه بهم میخوره

تا حالا تو عمرم انقد کار نکرده بودم:/

دیگه خسته شدم بخدا!!!

از فردا دیگه هر مهمونی بیاد هیچی نمیارم براش!!

ینی بطور میانگین هر روز پنج تا مهمون میاداا خخخ

اکثرشونم پیرن..اعصابم داغون شده دیگه اه

هرکیم منو میبینه میگه خانوم دکتر!!

هی میخوام خودمو کنترل کنم ولی نمیشه هااا

بابا مگه قراره هرکی تجربی خوند دکتر بشهعاقا من نتونستم

خو الان چیکار کنم

خودمو بکشم؟!

مامان نذاش پشت بمونم..چیکار کنم دیگه!!

درسته خیلی سخته برام ولی سعی میکنم فراموشش کنم:(

یه هفتس کلا کابو س می بینم

از ترس کابوس شبا نمیخوابم حدودای 2-3 شب میخوابم

صبم مث افسرده ها بیدار میشم

دو روز پیشم بابا گفت که عموش فوت شده!

مامان رفته بود خونشون اونجا عمه بابام گفته 

بعد مراسم میام خونتون خخخ

حالا منتظریم ایشونم تشریف بیارن جمعمون جمع شه خخخخ


۱۲:۳۴۱۰
شهریور

مامان بزرگم اومده خونه ی ما

مامان تخت نازنین منو برد براش:(

چون تو خونه تخت ی نفره نبود مجبور شدن تخت منو بدن ب مامان بزرگ

هعییی اون تختم بوووود پاره تنم بووود

حالا من کجا بخوابم اخه!

مامان گفته حالا یکم صبر کن یکی دیگه میخریم برات ک از اون خوشگلتر باشه

خیلی بده دست تنها باشی..مامان من خیلی تنهاس

الان مامان بزرگم خونه ماس بعد پدربزرگم(بابای مامانم) زنگ زده ک حالم خوب نیس

مامان رفته دیده هرچی میخوره بالا میاره هرکاریم میکنه ک ببرتش دکتر راضی نمیشه

از طرفی اون یکی مامان بزرگم(مامان مامانم) قلبش درد میکنه!!

دیروز مامان نشسته بود گریه میکرد میگفت دیگه نمیتونم بکشم

واقعا حق داره خیلی تنهاس :((

از وقتی مامان بزرگ اومده خونمون من شدم پرستارش!!

هر روز خودم صبحونشو میدو قرصاشو میدم بعد کمکش میکنم بره دسشویی

خدا هیچ کسی رو با مریض شدن مامان باباش امتحان نکنه..خیلی بده!

بخیه های مامان بزرگو دکتر باز کرده ولی ی شکاف کوچیک تو شکمش داشت ک گفته اونو پانسمان کنین

هر روز اونجارو خودم باز میکنم بعد میبندمش..

ولی مامان بزرگ من خیلی حساسه..

دیروز ابجی(ب نامزد داداشم ابجی میگم:)) خونمون بود

بعد گفت خیلی شجاعی دختر من اصلا نمیتونم خون ببینم غش میکنم

منم ک کلا واسه هرچیزی میخندم خندم گرفت خندیدم

مامان بزرگم برگشته میگه مسخره نکن..ی روزی سر خودت میادااا

حالا هی بهش توضیح میدم ب خدا من ب تو نخندیدم ب حرف ابجی خندیدم

قانع نمیشه که..ترجیح دادم سکوت کنم:/

همین دیگه..فعلا ک وضعیت ما شده پرستاری از چن تا مریض



۱۹:۳۶۰۵
شهریور

وقتی قراره ی جایی بری ک خوشت نمیاد باید کاری کنی ک بهت خوش بگذره!

دیروز ک رفتیم عروسی کلی خندیدم خخخ

ولی با مسخره کردن این و اون خخخ..خدایا منو ببخش

مثلا ی نفر عجیب غریب میرقصید!

طفلی فک میکرد رفته امریکا اینا خخخ

بعد من گفتم این حرکات فوق هالیوودی چن تا لایک داره؟!چنتااااا؟

حالا خوب بود چن نفر صدامو شنیدن کسی نفهمید خخخ

ی نفر لباسش قرمز بود بعد از پشت ی تور هم ب لباسش وصل شده بود

اومد ک برقصه منم گفتم شنل قرمزی وارد میشود خخخ

ی نفرم بود کپیه گربه چکمه پوش خخخخ

حتی قیافشم مث اون گربهه بودااا

این دهه هشتادیاا واقعا گودزیلاناا خخخ

ی دختر بود بهش میخورد مثلا سوم چهارم باشه ولی از بچه اون رفتارا بعید بود

رفت برقارو خاموش کرد اومد وسط خخخ

انگار مثلا رفتی پارتی!!

بعد دوستاشم اومدن وسط با انواع و اقسام رقصای عجیب غریب!!

عاقا روحم شاد شد خخخخ

یکمی خندیدم..الان ب این نتیجه رسیدم ک خوبه بعضی وقتا بری عروسی!

عاقا اخرای عروسی دیگه من خسته شده بودم کفشامو درآوردم 

بعد ی زنه کفشش 10 سانتی بود فک کنم محکم کفششو گذاشت رو پام

درسته جیغ نزدم ولی خیلی درد داشت خخخ

چشام پر اشک شد خخخ 

ابجی میگه هانیه گریه نکنیاا!!بچه شدی؟

خخخ منم ب زور خودمو نگه داشتم ک گریه نکنم خخخ

نامرد حتی ی معذرت خواهیم نکرد!

عروسو بگم..عروس همسن من بود ولی قدش خیلی بلند بود

تا حالا عروس اونطوری ندیده بودم!!

دقیقا مث بچه ها بود وقتی اومد ک برقصه اول اروم و خانومانه رقصید

ولی بعدش دیگه قاطی کرد خخخخ

دیدین مثلا یکی زیاد هیجان داشته باشی هی میگه یوهووو یا هووورااا

عروسم اونجوری بود خخخ

طفلی خیلی ذوق داش!!

ی دختره کنار من نشسته بود میگفت اخه تو این سن ادم عروسی میکنه؟!

این الان وقت بازی کردنشه..ببین چ حرکاتایی میکنه از ی عروس این رفتار بعیده!!

منم گفتم چی بگم والا!! خیلی عجله داش دیگه ب ما چه

ولی در کل خوب بود کلی خندیدم یکم روحیم عوض شد:)

۱۱:۲۳۰۳
شهریور

اه ما امروز عروسی دعوتیم

من کلا از بچگی عروسی رو دوس ندارم خخخ

اخه ینی چی؟!بری 3-4 ساعت بشینی رقص اینو اونو نگا کنی یا هم خودت برقصی!!

اصلا هدف این کار چیه؟!

اگه تخلیه انرژی هس ک برن ی جایی مثل کوهی چیزی داد بزنن خالی بشن

یا مثلا میتونن برن شهربازی جیغ بزنن خخخخ

یا برن پینت بال خخخ

از دیروز مامان گیر داده ک باید بیای بریم

عاقا من دوس ندارم ب کی بگم اخه!!

دیروز رفتیم واسه من لباس بخریم

هرچی دیدم خوشم نیومد خخخ

کلا هر مغازه ای میرفتیم منو ک میدیدن از اون لباس گل گلیا هس؟!

از اونا پیشنهاد میکردن

منم کلا از طرح گل خوشم نمیاد

خلاصه با هزار مکافات ی کت دامن پیدا کردم

خوشگله ینی بد نیس:) خخخ

صب ک بیدار شدم ب مامان میگم 

مامان میام ولی با خودم هندزفری میبرم

اونجا داریوش و سیاوش گوش میدم خخخ

اخه اون همه ساعت بشینم اهنگ شاد گوش بدم؟؟!

ادم خسته میشه خو

باید ی تنوعی ایجاد بشه دیگه خخخ

ب داداش گفتم گوش ب زنگ باشه

هر موقع زنگ زدم بیاد منو بیاره خونمون

بعدش بشینیم فیلم ببینیم 

از الان فک میکنم ب عروسی حالم بد میشه خخخ

تازه جمعه هم عروسی دعوتیم!!

خخخ میدونم کسی نمیتونه منو درک کنه!

اکثر کسایی ک دیدم عروسی رو دوس دارن ب جز من!!

من کلا با همه فرق دارم خخخ

همین دیگه..برم ببینم چیکار میتونم بکنم شاید مامانو پیچوندم نرفتم خخخ



۱۲:۱۵۰۱
شهریور

امروز قراره مامان بزرگ مرخص بشه..

دیروزم زن عمو جووونم!!!خخخ ب مامان گفته ما می بریمش خونمون

گفته ما بزرگتریم فامیل چی میگه اگه نیاد خونمون

مامانم گفته باشه هرجور راحتین!!

دیروز رفته بودم بیمارستان

ی پرستاری اومد سرم مامان بزرگو وصل کنه

دو تا وصل کرد یکیشو بسته بود ک وقتی اون یکی تموم شد بیاد بازش کنه

بعد چند دیقه من دیدم اونی ک وصل کرده تموم شده

بدو بدو رفتم ایستگاه پرستاری ک بگم بیان اون یکی رو باز کنن

از بس این چن روزه رفتم بیمارستان و ایستگاه پرستاری ک اکثرا منو میشناسن!خخخ

تازه با یکیشونم دوس شدم خخخخ

من رفتم ایستگاه پرستاری ی دختره بود بهش ک سرم تخت8 تموم شده هاا بیاین اون یکی رو بازش کنین

گفت اون کمکی بوده هاا

منم قبلا روشو خونده بودم نوشته بود مترونیدازول..واسه عفونته دیگه اینو همه میدونن!

بهش گفتم خانم مترونیدازول بوداا دیگه نمیدونم کمکی بشه یا نه!!

خخخخ دخترم دیگه نتونست چیزی بگه گفت تو برو من میگم میان

دیدم همون پرستاره ک سرم مامان بزرگو وصل کرده بود داره میاد

گفتم خانم اون اقا بودااا بهش بگین زود بیاد

خخخ خوشم میاد این دختره حرص بخوره!!

ی نگاه محبت امیز یا شایدم من اینجوری حس کردم! کرد ب پسره

طفلی پسره هم خیس عرق بود..دلم براش سوخت!

گفتم خانم بهش میگین؟!

گفت بله حالا برو دیگه!!

منم برگشتم ولی خیلی حال میده بعضیارو عصبی کنیاا

اصن روح ادم شاد میشه خخخخ

عاقا این کارای خونه چقد سخته!!

دیروز ی عالمه کار کردم

عصر مهمون اومد خونمون(داییم اینا)

بعد ب زور مامان شام نگهشون داشت

مامانم اصلا حال نداشت غذا بپزه

خودم پختم! ولی این دفعه خوب بود

الان یکمی یاد گرفتم میتونم بپزم بدون سوزوندن و بریدن دست خخخ

امروز صبح ک بیدار شدم انگار کوه کنده بودم خخخ

تمام استخونام دردمیکرد

داداش میگه از بس تنبلی هیچ کاری نکردی وقتی کار میکنی اینجوری میشه دیگه

خلاصه این که خیلی خستم خخخ

الان قرار شده ی هفته مامان بزرگ پیش ما باشه

ی هفته پیش عموم ایناا

ولی کتر از ی ماه دیگه میرم دانشگاه

بهونه میارم کار میکنم خخخ