وب نوشته های یک من :))


اندر حکایات این سه روز

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ب.ظ

چهارشنبه صبح حدودا ساعت 9 بود که از خواب بیدار شدم دیدم مامان میگه هانیه پاشو حاضرشو بریم

منم که بین خواب و بیداری بودم نفهمیدم چی میگه گفتم باشه و دوباره خوابیدم خخخخ

ساعت 10 اینا بود ک دیدم سروصدا میاد مامانم هی غر میزنه پاشو دیگه

دیدم همه حاضر شدن و دارن منو نگا میکنن.....

مامان گفت بدو حاضر شو داریم میریم شمال

در اون لحظه:

خانواده ;)

من:/

و باز من :/

عاقا دیدم علیه من توطئه کردن خخخ 

قبلش ب من خبر ندادن که مثلا سورپرایز شم

اخه این چ مدل سورپرایزیه خخخ

این چند روزه من کلی غصه خوردم 

خانواده مثلا خواستن منو خوشحال کنن که اب و هوام عوض شه خخخ

اولش گفتم من نمیاااام ولی دیگه دیدم نمیشه از دریا رفتن بگذرم خخخ

بدو بدو رفتم مانتو شلوارمو پوشیدم و ی روسری سرم کردم

کولمو هم برداشتم چند تا خرت و پرت گذاشتم توش

(نا گفته نماند که چیز خاصی برنداشتم )

گفتم بریییم خخخخ

همچین ادم زرنگیم من خخخخ

خلاصه راه افتادیم اول رفتیم استارا

شبو اونجا موندیم 

منم اصلا حوصله نداشتم هی غر میزدم خخخ

هی میگفتم هوای اینجا شرجیه من نمیتونم نفس بکشم خخخخ

صبح با داداشی و نامزدش رفتیم دریا

ولی اینجا غر نزدم خخخخ

اونجا خوش گذشت واقعا

حالا خوب بود ک شلوار اضافه با خودم برده بودم

من از دریا خیلی خوشم میاد همچین ک اب دیدم

عین قحطی زده ها پریدم انقد رفتم جلو دیدم اب تا کمرم رسیده

چون مانتو اضافی نداشتم  عین افسرده ها برگشتم خخخخ

بعدش مامان گفت که بابابزرگم زنگیده که بیاین خخخ

اخه پسردایی من رفته بود مشهد البته با مدرسشون

 واسه همین زنگ زدن که برگردین ایشون برگشته

اخه ب ما چه اصن؟؟!!!

چون مامان همین ی برادرو داره..

 گفت برگردیم دیگه چ میشه کرد خخخ

داداشیم گفت حالا ی سر بریم گیسوم زود برمیگردیم

همین که رسیدیم گیسوم...

دایی خان زنگ زده کجایین؟!برنمی گردین؟؟؟

دیدیم چاره چیه برنگردیم ناراحت میشن

واس همین برگشتیم خخخ

اخه کی باور میکنه تا لب دریا بری

بعد حتی پاتم نخوره و برگردی خخخخ

برگشتنی هم رفتیم سرعین

اصلنم جاتون خالی نبود خخخخ

رفتیم استخر سبلان ولی واقعا این یکی حال داد

من مثلا خواستم خودمو ب نومزد داداش نشون بدم

شیرجه زدم وسط استخر پام پیچ خورد رفتم زیر اب

اخه یکی نیس بگه بلد نیستی چرا شیرجه میزنی اخه!!

داشتم غرق میشدم خخخخ

کلی اب گوگرد دار خوردم این دفعه جاتون خالی خخخخ

الانم دو سه ساعتی میشه برگشتیم مامان اینا رفتن دیدن پسر دایی جاااان!!!

ولی من با داداش نرفتم اومدم خونه خخخخ

اخه کی حوصله داره بابا.....

و اینکه...

فردا اخرین مهلت انتخاب رشته هست و هنوز من هیچ کاری انجام نداده ام L

 

 

۹۴/۰۵/۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰
hanieh ..

نظرات  (۲)

۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۳ اقای مجهول مجهولی
سلام دارم
به به شمال رفتنم عالمی داره ها
خخخخخخخخخخخخ
شیرجه؟خخخخ وای خدا خخخخ

پاسخ:
سلام
بله به به چه عالمیم بوووود خخخ
خخخ اره ادم ک بخواد خودشو نشون بده همین میشه دیگه!!!

ماجرای شمال رفتن شما مثل یه خواب شیرین بود که آخرش با تلخی تموم شد...حیف شد تا اونجا رفتی چند قلپ آب دریا نخوردی!!!

خدا رو چی دیدی شاید کد شهرهای شمالی رو انتخاب کردی و  قبول شدی...

پاسخ:
 چ تشبیه جالبی....خخخخخ!!
نه دیگه شهرای شمالی رو انتخاب نمیکنم ک قبول شم خخخ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی