وب نوشته های یک من :))


درگیر بیمارستان و خونه!!

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ق.ظ

مامان بزرگ حالش خوبه ینی بهتره

سه شنبه تو بیمارستان بستری شد

این مامان بزرگم مامان بابامه 

من همیشه گفتم ک عمو ندارم چون هیچ محبتی ندیدم

الانم ک مامان بزرگم تو بیمارستانه ب زور میاد می بینتش

زنش سه سال پیش فوت شده بود بعد 2 ماه رفت زن گرفت

تو بیمارستان انقد ب زنش میرسید ک واقعا حرص درار بود

انگار مثلا تازه نامزد کردن

هی میگف حاج خانوم چیزی نیاز ندارین؟!

گرسنه نیستین؟!

اگه خسته شدین بریمااا

مامان منم از سه شنبه پیش مامان بزرگه

هرکی ندونه فک میکنه دخترشه

اصلا کسی باور نمیکنه مامانم عروسش باشه چون خیلی مهربونه

چهارشنبه قرار بود با دوستام بریم بیرون(کتابخونه)

ولی اصلا حوصلشو نداشتم

ولی دیگه رفتم داداش گفت 2 ساعت بشین میام دنبالت

رفتم یکمی باهاشون حرف زدم

ولی بیشتر اونا حرف میزدن حوصله حرف زدنم نداشتم

بچه ها گفتن بریم ناهار..منم باهاشون رفتم

وسط ناهار دیدم گوشیم زنگ میخوره

مامان بود گفت هانیه بدو بیا جلو کتابخونه.مامان بزرگو بردن اتاق عمل

منم با سرعت نور پاشدم دویدم 

یه ساعت جلوی اتاق عمل منتظر موندیم تا اینکه دکتر اومد

گفت کیسه صفراشو برداشتیم حالشون خوبه

بعد مامان بزرگو بردن ccu.ی روز تمام اونجا بود

پنج شنبه اوردنش بخش ولی خیلی هذیون میگه

هذیون گفتناش هنوز برطرف نشده

از وقتی مامان رفته بیمارستان ما هم تو خونه چیزی نمیخوریم خخخ

دو بار رفتیم رستوران ی بار رفتیم فست فود

من چهارشنبه شام نخوردم بعد فرداشم هیچی نخوردم 

وقت ملاقتم نرفتم مامان بزرگو ببینم چون خوابیده بودم

عصر حدود ساعت6 بود گفتم بابا منو ببر بیمارستان

رفتیم اونجا منم هی سرم گیج میرفت ولی طوری نبود ک نتونم تحمل کنم!

نگهبان نمیذاشت برم ولی من جیم شدم رفتم خخخخ

از پله ها ک میرفتم بالا هی استرس داشتم ک نکنه گیر بدن چرا اینجایی!!

رفتم پیش مامان بزرگ داشتن پانسمانش میکردن

ینی اخراش بود تا من رسیدم اونام رفتن خخخخ

ی کم پیش مامان بزرگ نشستم 

مامان هم با همراه یکی از مریضا حرف میزد

من تکیه داده بودم ب دیوار که یهو مامان بزرگ گفت 

هانیههه اون مرده کیه پیشت؟!بگو بره بیروووون

منم نگاه کردم ببینم واقعا کسی پیشم هست یا نه!

بهش گفتم: مامان بزرگ اینجا ک کسی نیس

گفت: مگه نمی بینیش!! بگو بره بیرون..داره منو نگا میکنه

منم داشتم سکته میکردم خخخ

مامان گفت عوارض بیهوشیه ک اینجوری شده نترس خوب میشه

ولی من خیلی ترسیدم!!

حتی رفتم بیرون ببینم مردی ک مامان بزرگم میگه کجاست!!خخخ

وقتی برگشتم هی سرم گیج میرف حالت تهوع داشتم

نتونستم تحمل کنم یهو افتادم زمین

نمیدونم ترسیدم اونطوری شدم یا اینکه دو روز بود چیزی نخورده بودم  ضعف کردم!

مامان یهو گفت: ایوووای چی شد!

من حتی نفسمم بالا نمیومد با صدای ارومی گفتم مامان دارم می میرم

طفلی مامان!!مامان بزرگ بس نیس منم اونجا وبال گردنم خخخ

خلاصه منم بردم اورژانس ی سرم بهم زدن

فشارم 4 بود ینی داشتم می مردماا

بعد ی ساعت حالم خوب شد اومدم خونه!

دیشب ب بابا گفتم میخوام ماکارونی بپزم 

بابا گفت نسوزونی خودتو!!

گفتم نهه مواظبم

ولی ماکارونی خراب شد اخرش خخخ

اون همه زحمت کشیدم

دستمو دوبار بریدم 

اخرشم دیدم ماکارونیا همشون چسبیدن بهم خخخ

منم زود همشونو ریختم اشغال بابا نبینتشون

ما همون تخم مرغ بخوریم کافیه!!

ادم ک مامانش خونه نباشه اینجوری میشه دیگه

دکتر گفته مامان بزرگ تا فردا مرخص میشه

خدارو شکر..راحت میشم مامان میاد خونه

دلم واسه مامانم تنگ شده!

الان میفهمم چقد تو خونه کار میکرد

من ی دونه ظرف میشورم خسته میشم:(

امروزم بابا نذاشت برم بیمارستان

گفت بمون خونه 

ولی ظهر میرم:)


 

 

 

۹۴/۰۵/۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
hanieh ..

نظرات  (۱)

ایشالله هرچه زودتر مادربزرگت درمان بشه و خدا بهش عمری طولانی بده!

تو هم بد نیست کمی آشپزی یاد بگیری...این مواقع به دردت می‌خوره!!!

در ضمن بیشتر به خودت برس‏،سعی کن خشکبار بیشتر بخوری...هم خونسازه،هم تقویت کننده است!!!

بعد از مرخص شدن مادربزرگت ما رو بی‌خبر نذار...خوشحال میشم از وضع و حالشون باخبر باشم!!!

پاسخ:
تحت درمانه.سه روز پیش عمل شده
خخخ بلدم بلدم 
مرسی ولی اونارو دوس ندارم!!خخخ
امروز مرخص میشه:) حالشم نسبت ب 3-4 روز پیش خیلی خوبه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی