هعیی
مامان بزرگم اومده خونه ی ما
مامان تخت نازنین منو برد براش:(
چون تو خونه تخت ی نفره نبود مجبور شدن تخت منو بدن ب مامان بزرگ
هعییی اون تختم بوووود پاره تنم بووود
حالا من کجا بخوابم اخه!
مامان گفته حالا یکم صبر کن یکی دیگه میخریم برات ک از اون خوشگلتر باشه
خیلی بده دست تنها باشی..مامان من خیلی تنهاس
الان مامان بزرگم خونه ماس بعد پدربزرگم(بابای مامانم) زنگ زده ک حالم خوب نیس
مامان رفته دیده هرچی میخوره بالا میاره هرکاریم میکنه ک ببرتش دکتر راضی نمیشه
از طرفی اون یکی مامان بزرگم(مامان مامانم) قلبش درد میکنه!!
دیروز مامان نشسته بود گریه میکرد میگفت دیگه نمیتونم بکشم
واقعا حق داره خیلی تنهاس :((
از وقتی مامان بزرگ اومده خونمون من شدم پرستارش!!
هر روز خودم صبحونشو میدو قرصاشو میدم بعد کمکش میکنم بره دسشویی
خدا هیچ کسی رو با مریض شدن مامان باباش امتحان نکنه..خیلی بده!
بخیه های مامان بزرگو دکتر باز کرده ولی ی شکاف کوچیک تو شکمش داشت ک گفته اونو پانسمان کنین
هر روز اونجارو خودم باز میکنم بعد میبندمش..
ولی مامان بزرگ من خیلی حساسه..
دیروز ابجی(ب نامزد داداشم ابجی میگم:)) خونمون بود
بعد گفت خیلی شجاعی دختر من اصلا نمیتونم خون ببینم غش میکنم
منم ک کلا واسه هرچیزی میخندم خندم گرفت خندیدم
مامان بزرگم برگشته میگه مسخره نکن..ی روزی سر خودت میادااا
حالا هی بهش توضیح میدم ب خدا من ب تو نخندیدم ب حرف ابجی خندیدم
قانع نمیشه که..ترجیح دادم سکوت کنم:/
همین دیگه..فعلا ک وضعیت ما شده پرستاری از چن تا مریض