وب نوشته های یک من :))


۲۰:۳۲۱۰
دی

چقدر سخته ادای آدمای خوشحال و موفق رو دربیاری!!

چقدر سخته وانمود کردن ب چیزی ک نیستی!!

چرا همش باید با خودم درگیری داشته باشم!!

شاید ...شاید اینجوری بهتره!

ولی...من نمیییتونممم

خدااایا چرا من این حس و حالو نمیفهمم!

چرا نمیتونم تصمیم بگیرم؟؟

چرا نمیخوام باور کنم که میتونم ادامه بدم؟

چرا همش میگم که دیگه تموم شد!!

خب اره همه ی اداما مشکلاتی دارن 

بعضیا مشکلشون کوچیکه بعضیام بزرگ!

خدایا من چم شده؟؟

چرا دیگه صدات نمیکنم؟

چرا مثل همیشه باهات حرف نمیزنم؟

میشه این بندتو ببخشی بخاطر همه کاراش

میشه دستمو بگیری و بلندم کنی؟

خداجونم میشه مامانمو خوشحال کنی؟

میشه کاری کنی زیاد غصه نخوره و کمتر اذیت بشه؟

میشه حال بابابزرگمو خوب کنی؟

.

.

.

.

.

.

.

نوشتن بهم آرامش میده..

حالم خوبه فقط یه چیزایی هست که باعث میشه خندیدنام یادم بره!!

میخوام بگم که این سه ماه چی شد؟

همه شکست عشقی میخورن ...منم شکست درسی!!!!

از وقتیم با دوستم رفتم دانشکدشون حالم بدتر شد!!همون دوستم ک پزشکی قبول شده بود..

البته الان دیگه بهش فکر نمیکنم! 

چندین بار کتابامو باز کردم و خوندم ولی هیچی ازشون نفهمیدم چون علاقه نداشتم بهشون

ولی الان میخوام همینو بخونم..من میخوام موفق شم

میخوام ب همه اونایی ک میگن این چ رشته ایه رفتی؟!خیلی چرته!

ثابت کنم ک ادم میتونه در هر شرایطی موفق شه فقط باید خودش بخواد

وقتی می بینم خیلیا اومدن فقط واسه مدرک گرفتن انگیزه میگیرم واسه خوندن

واسم نمره مهم نیس اینکه کم بگیرم مهم نیس 

مهم اینه که اون چیزی ک میخونم ب دردم بخوره و ازش استفاده کنم

مهم حس ارامشیه که بعد موفقیتم بدستش میارم..

فقط این وسط حال و روز بابابزرگمه ک ناراحتم میکنه

از مهر حال بابابزرگم بد شد..با چنتا دکتر و ازمایش فهمیدیم سرطان داره!اونم سرطان معده..

از وقتیم مامان بزرگم فهمیده حالش بد شده اخه..اخه مامان بزرگم تو سرش ی غده داره

کدوم از خدا بی خبری بهش اینو گفته بود فقط خدا میدونه!! 

مامانم هرکاری میکنه داروهاشو نمیخوره میگه میخوام زودتر بمیرم...

خونمون دیگه مث قبل نیست!!

مامانم هر روز گریه میکنه

من چیکار میتونم بکنم؟! جز این که بگم خدا بزرگه مامان جونم!

بابابزرگم طوریه که اصلا دردو ب روش نمیاره همیشه میخنده که کسی دردشو نفهمه

ولی الان دیگه نمیخنده انگار خیلی درد داره...

خدایا کاری کن کمتر درد بکشه


 پ.ن : ایشالا بعد امتحاناتم بتونم بیام.. 








۱۷:۴۴۱۷
مهر

 تقریبا دو ماه پیش ی مقاله ای خونده بودم جالب بود برام

الان داشتم فایلای لپ تاپمو بررسی میکردم 

اینو دیدم گفتم بیام اینجا بنویسم شاید واسه شما هم جالب باشه

من خیلی ب فیزیک کوانتوم علاقه دارم هر مطلب یا نظریه جدیدی ک ارائه بشه 

میرم زود میخونمش ... شمام اگه وقتشو داشتین برین بخونین خیلی جالبن:)

البته من اینو خیلی خلاصه کردم تا زیاد نشه ک حوصلتون سر بره!!!(چ دختر خوبیم خخخ)

  خب بریم سراغ این مطلب 

ما میدونیم که کوچکترین ذره شناخته شده کوانتومه و کوانتوم هم ذره هست و هم موج

 نوشته بود وقتی ی دانشمندی ی شیی رو مورد بررسی قرار میده

شکافی در دو جهان مجزا ایجاد میشه 

و دانشمندی در یک جهان این شی رو ذره و دانشمند دیگه همون شی رو موج میبینه!!!

واقعا ادم وقتی این مطالب رو میخونه نمیدونه بگه

درکش ی کمی سخته و مغز ادم سوت میکشه دفعه اول

ی نظریه ریسمان بود ک من خیلی ازش خوشم اومد 

ولی هنوز اثبات نشده

نظریه‌ی ریسمان میگه جهان‌های موازی در واقعیت وجود دارند.

 میگه جهان ما مانند حبابیه که در بین چندین جهان موازی قرار گرفته

برخلاف نظریه‌ی جهان‌های چندگانه نظریه‌ی ریسمان معتقده که

 این جهان‌ها می‌تونن باهم ارتباط برقرار کنن

این نظریه میگه ک بین جهان هامون میتونه نیروی جاذبه رد و بدل بشه!!

نوشته بود وقتی ک جهانامون با هم ارتباط برقرار کنن 

ی چیزی مث بیگ بنگ خودمون اتفاق میفته!


خلاصه اینکه مقاله جالبی بود

حیف هنوز اطلاعات خیلی کمی در این مورد هست

 و نه میشه این نظریه رو رد کرد نه قبول

 ولی از منظر فلسفی اگه بر اساس بیگ بنگ به این موضوع نگاه کنیم

 به این نتیجه میرسیم که یک جهان موازی به این جهان باید وجود داشته باشه

البته نه از همین نوع بلکه 

از نوعی متضاد میتونه بر پایه پادماده تکامل پیدا کرده باشه

که اگر این فرضیه درست باشه

 هر گونه برهمکنش بین این دو جهان باعث نابودیشون میشه

چون جهان ما برپایه ماده بوجود اومده.

خیلی مبحث جالبیه کاش فیزیک میخوندم خخخخ  


۱۸:۰۵۱۶
مهر

عاقا من نمیدونم چرا از روزی ک رفتم دانشگاه تا حدود ۳-۴ روز سوتی میدادم خخخخ

البته خیلیم بد نبودناااا ولی اون لحظه ادم خجالت میکشید خخخ

بگم براتون از اون روزی ک رفتم واسه ثبت نام دانشگاه

عاقا هر جا میرفتم میگفتن خانوم خود دانشجو بیاد کی شمارو راه داده؟؟!!

منم میگفتم ب خدا خود دانشجو منم!!

کسی باورش نمیشد من دانشجوام!!! میگفتن ن بابا فوقش دوم دبیرستان اینایی خخخخ

خخخ کلی ذوق کردم ک قیافم کوچولو نشون میده!!

بریم سراغ روز اول:

تو برنامه درسی ما نوشته بودن یکشنبه ازمایشگاه دارین واسه جانورشناسی تو ساختمان۲!

منم فک میکردم ک ساختمان ۲ باید تو دانشکده خودمون باشه!! نگوو این خارج شهره!!!

ساعت ۷/۴۰ رسیده بودم هی دانشکده رو گشتم ساختمان۲ رو پیدا نکردم خخخ

رفتم از حراست پرسیدم اونم گفت ک باید بری فلکه شیمی و اونجا سرویس داره خودش میبرتت

منم با کلی مصیبت!!(چون راهش دور بود) رسیدم اونجا

دیدم ای داد بیداد سرویس نیس که!! گفتن همین چن دیقه پیش رفت!!

از حرصم زنگ زدم ب داداش!فحش بارونش کردم ک همش تقصیر توعه چرا منو کمی زودتر نیاوردی و اینا خخخخ

برگشتم اموزش جریانو بهشون گفتم مرده با ی حالت عصبی برگشت گفت خانوم مگه بچه ابتدایی هستی؟

خیر سرت۱۲ سال درس خوندی ک چی؟! ب من ربطی نداره باید خودت میدونستی!!

البته من اینجا ملایم نوشتم اون خیلی بد حرف زد من ب زور جلو اشکامو گرفتم بین اون همه دانشجو خخخ

دوباره برگشتم همون جای سرویساا!اتوبوسش اومد برد ما رو ساختمان۲

اونجارو فقط واسه بچه های کشاورزی و دامپزشکی ساختن واسه کار عملیشون

بالاخره کلاسو پیدا کردم رفتم پرسیدم گفتن کلاس کنسل شده برگرد!!

دیگه چاره ای نداشتم گفتن نیم ساعت دیگه اتوبوس میاد 

منم تو اون نیم ساعته کل ازمایشگاهارو دید زدم

کلی دانشجوی دکترا و ارشد دیدم باهاشون حرفیدم بسی ذوقیدم

اونجا من ی دختره رو دیدم اصلا ب قیافش نمیخورد ک دکترا بخونه!

ازش پرسیدم ببخشید شما دانشجوی ارشدین؟

گفت: نه

گفتم: کارشناسییییی؟؟؟؟؟؟؟؟

عینک افتابی داشت..

عینکشو برداشت با ی حالت خونسردی گفت: عزیزم من دانشجوی دکترام

خخخخ ضایع شدم

خلاااصه اون روز هم میشه گفت بد بود هم خوب ولی دیگه گذشت و شد ی خاطره

روز دوووم:

رفتم سر کلاس دیدم فقط ردیف اخر جا هست بدو بدو رفتم نشستم پیش یکی

یکمی حرف زدم با دو تا از بغل دستیاام الانم با اونا دوس شدم!!

عاقا اینو بگممم ک چرا همه بچه های کلاسمون زشتن؟؟خخخخ

من همیشه فک میکردم همکلاسیام خوشگلن...

درسته خودمم زیاد خوشگل نیستم ولی این دلیل نمیشه اونا زشت باشن خخخخ

بعد کلاس من و دوستم ک اسمش دریاس پرسان پرسان رفتیم سمت بوفه

هی من ب دریا میگم چرا اینا همشون پسرن؟؟ ینی حتی ی دخترم گشتنش نبود؟

دریا میگه حتما رفتن نماز خخخ

رفتیم داخل بوفه دیدم نوشته ورودی برادران!!!

وااای اون لحظه من مردم! مقنعمو جلو صورتم گرفتم فرار کردم خخخخ

دریا میگفت پسرا هی تیکه مینداختن ولی من اون لحطه کر شده بودم چیزی نمیشنیدم

بعد اون دریا رفته بود دسشویی فک کنم میگه ی پسره اومد جلوم گفت

اینجا چرا؟ بیا بریم بوفه...خخخخ

همش تقصیر دریا بود من از اولشم گفتم اینجا همش پسره نریم!

روز سوم:

اینبار سوتیم بد نبود فقط موجب شادی کلاس شدم خخخ

استاد شیمیون گفته بود اسم هرکی رو میگم بگه از کدوم شهره

اسم منم تو اوایل لیست بود

اسم منو ک خوند گفتم بله!! گفت خب؟؟

منم گفتم: خب؟؟؟چی؟؟؟؟

استاد ب زور خندشو جمع کرد گفت شهرتون؟

گفتم اهاااان تبریز!!

حالا خوبه کسی متوجه نشد یا اینکه ب روشون نیاوردن!

الان دیگه جوری شدم ک استادا رو مسخره میکنم خخخ

تفسیر کلاسش با پسرا جداس خیلیییی خوبه

استادش انقد باحال حرف میزنه که 

مثلا حرف ک رو غلیظ تلفظ میکنه دستشم میزاره زیر چونش انگار داره قصه تعریف میکنه خخخ

خودش انرژی نداره چ انتظاری باید از دانشجوهاش داشت خخخ

بعد کلاس نشسته بودم ادای استاده رو درمیاوردم!

بچه ها انقد خندیده بودن ک از چشماشون اشک میومد!

جلسه بعدیشم قبل اومدن استاد هی اداشو درمیاوردم

یکی از دوستام ک اهل مشهده میگه هانیه وسط کلاس نخندیااا من نمیتونم خندمو نگه دارم

استاد ک اومد داشت حرف میزد رسید ب حرف ک...

ب یکی از دوستام نگاه کردم دیدم لبخند میزنه

منم ب زور خندمو خوردم

دیدم این دوست مشهدیم (الناز)کبود شده از خنده خخخ

تا اخر کلاس سرمو بلند نکردم ک نخندم چون ردیف اول نشسته بودیم!!

بعد کلاس الناز میگه خدا نکشتت هانیه مردم از خنده!! خخخ

ی چیز دیگه!! من چرا مسیرارو یاد نمیگیرم؟؟!

ما کلاسامون هر کدوم تو ی دانشکده جداس

مثلا شیمی تو دانشکده شیمیه!

ریاضی تو ساختمان شهدا

و...

این ساختمان شهدا راهش پیچ در پیچه من هی گم میشم خخخ

تا حالا سه بار گم شدم!! خخخخ

الان دیگه تقریبا ب طولانی بودن راه عادت کردم..کمتر خسته میشم





۱۴:۲۶۱۵
مهر

من برگشتم.فک نکنم دیگه کسی اینجا باشه چون قبلنم تعداد زیادی نبودن خخخ

من بالاخره تصمیم خودمو گرفتم ینی میشه گفت با شرایطم کنار اومدم

سخت بود ولی شدنی!!

هم اکنون یک گیاه پزشک با شما صحبت می نماید خخخ

شرایط دانشگاهمون عین مدرسس!!

همه استادا هر جلسه میپرسن!!

من فک میکردم تو دانشگاه کسی درس نمیپرسه خخخ

از یکشنبه تا چهارشنبه از ۸تا ۶ عصر کلاس دارم

مسیر دانشکده ها هم دوره باید کلی پیاده بری

واسه همین میرسم که خونه بیهوش میشم خخخ

بعدشم یکم درسارو مرور میکنم میخوابم

واسه همین اصلا وقت نمیشه بیام اینجا!

این مدت لپ تاپم خاک میخورد ی گوشه ای!!

اصلا برش نداشته بودم که...

امروزم استثناعا کلاس نداشتیم خیلی خوشحاااال شدم

گفتم بذار بیام ی چی بنویسم خالی شم

خدمتتون عرض کنم که! تو کلاس ۲۶ نفریم که ۴تاش پسرن!!

اکثرا اهل تبریزن خداروشکر ولی اصلا از جو کلاسمون خوشم نمیاد

درسته خودمم این رشته رو نمیخواستم و مجبوری اومدم

ولی من ی جوریم ک اگه ی رشته ای رو برم دیگه ادامش میدم 

و سعی میکنم ازش کاملا استفاده رو بکنم نه اینکه بگم نه دیگه رشته چرتیه نخونم بهتره!

فک میکردم هرکی سراسری قبول شه هدفش فقط درس خوندنه

ولی می بینم که اصلا اینجوری نیس

تو کلاسمون بچه ها هرکاری میکنن غیر درس خوندن

دخترای کلاسمون چقددددد جلف!!!

پسرا کاری ندارنااا ولی بعضی دخترا ول کن نیستن 

مثلا جلوشون بلند بلند میخندن یا با ناز حرف میزنن ک جلب توجه کنن

فقط تو کلاس کسی ک فعالیت میکنه منم!! هی میپرم پای تخته خخخ

میگم خداایا اینا چ جوری قبول شدن اخه!

ب خدا ریاضیشون خیلی ضعیفه! 

دیروزاستاد ریاضیمون ی تمرین خیلییی ساده از دایره گفت

فقط من جوابشو اورده بودم!!! ینی ی اتحاد ساده رو هم بلد نبودن

هی ازم میپرسیدن چرا اونجاشو ب توان دو رسوندی!!!

دانشگاه تبریز فک میکنم زیر ۱۵هزار اینا واسه گیاه پزشکی برمیداره 

ادم حرص میخوره ک چ جوری تونستن قبول شن!!

چن روز پیش استاد شیمیمون از ی پسر همکلاسیم پرسید تفاوت همگن و ناهمگن؟

این پسره نتونست جواب بده!!!!! اخه دیگه اینو بچه ابتداییم میدونه دیگه!

خیلی حرص میخورم وقتی می بینم منی ک رتبم خیلی از اونا بهتره شبانم ولی...

درسته خودم اول شبانه زدم الانم پشیمون نیستم چون میتونم دوباره کنکور بدم 

ولی از بچه ها و رفتارشون حرص میخورم:(

راستی اینم بگم ی هفته پیش بچه ها تو تلگرام ی گروه زدن

همه بچه ها بودن ب غیر چن نفر

عاقا اینو شروع کردن ب چت کردن..از هرچیزی حرف میزدنااا

یکی از دخترای کلاسمون عکسشو گذاشته بود اونم نه با حجاباا

با ی تاب ک اگه نمی پوشیدش بهتر بود!!

این پسرام خو عکسو ببین پررو میشن دیگه!

اسم یکی از دخترا یگانس..یکی از پسرا تو گروه بهش گفت خانوم... (فامیلیشو گفت)

دختره ی ... برگشته بهش میگه بگووو یگانه اینجوری راحت ترم!!

پسره هم میگه باشه فداااااای جنبتم...بعدشم ی شکلک بوس!!براش فرستاده

منم نمیتونستم لفت بدم چون نماینده کلاس برنامه کلاسامونو میذاشت اونجا

هی اعصابم خرد میشد

چن روز پیش یکی از پسرا اومده تو گروه نوشته که زیرابیا بیان بالا..

بعد نوشته هانیه چرا آنی ولی ج نمیدی؟؟

منم عصبی شدم از گروه لفت دادم

اه اه این میشه دیگه دخترا ب پسرا رو دادن اونم اینجوری راحت شدن!!

فردای اون روز تو دانشگاه دوتا از پسرای همکلاسیم پشت سرم بودن

شنیدم یکیشون ب اون یکی میگه این همون هانیس ک از گروه لفت دادا!!

خخخ مشهور شدم با این کارم!!!

فک کنم زیاد نوشتم..بعدا برمیگردم سوتیای روزای اول دانشگاهو مینویسم خخخ

فعلا

۲۲:۲۷۱۸
شهریور

شنیدین ک میگن خودم کردم ک لعنت بر خودم باد؟؟

الان حال و روز منه!!!

میگن وقتی قراره ی کاری بکنی اول خوب فکر کن 

ببین اخرش چی میشه بعد اونو انجام بده!

ولی کو گوش شنوا؟!

چرا من هیچ وقت نمیتونم یه تصمیم درست و حسابی بگیرم اخه!!

واعا با خودم درگیرم و نمیدونم باید چیکار کنم!

موقع انتخاب رشته دیقه نود تصمیمم عوض شد!

زود رفتم سایت سنجش ویرایش کردم!

جای شبانه و روزانه رو عوض کردم 

به امید اینکه شبانه قبول شم و بتونم پشت بمونم!

همینم شد...گیاه پزشکی تبریز قبول شدم!!!

از آزادم مامایی قبول شدم ولی گیاه پزشکی رو باون ترجیح میدم..

مامان گفته بود ک نمیذارم پشت بمونم

منم پیش خودم گفتم اگه روزانه قبول نشم میگم مامان ببین نتونستم قبول شم

بذار پشت بمونم خخخخ

ولی قبول نمیکنه که!!

منم الان موندم چیکار کنم

داداش میگه ک همزمان با دانشگاه کنکور بده..شانستو امتحان کن!

ولی اخ اونوقت سخت میشه خوندن واسه کنکور..

امروزم ابجی اومده بود خونه ما

مثلا میخواد ب من روحیه بده هااا

میگه هانیه روز اول دانشگاه انقد خوبه

انقد استرس داره..نمیدونی باید کجا بری

نمیدونی باید چیکار کنی

خلاصه ی حس جدیده..حتما برو تجربش کن!!

بعد میگه...هانیه ی فکری!!

واسه انتخاب واحد مثلا ب جای۱۶ واحد ۶ واحد بردار

اونوقت راحت تر میتونی بخونیشون

بعدشم میگه فوقش مشروط میشی دانشگاه پرتت میکنه بیرون!

بدتر از این ک نمیتونه اتفاق بیفته!!خخخخ

بعله دیگه ی همچین ادمی داریم ما تو خونوادمون!

نمیدونم من چم شده این روزا

از بچگی خیلی حرف میزدم و خیلی کم گریه میکردم 

اصلا حس و حالمو بروز نمیدادم

ولی الان برعکس شده!بعد کنکورم هی گریه میکنم خخخخ

البته فقط واسه کنکورمااا

از دیروز ک جواب انتخاب رشتمو دیدم گریه میکنم

انقد گریه کردم اشکام تموم شدن دیگه

داداش من معتقده هر رشته ای ک میری باید تلاشتو بکنی 

و خودتو نشون بدی..

میگه مهم پزشکی اوردن یا رشته های تاپ نیس که

مهم اینه که هرچی ک میخونی تو اون موفق بشی 

مهم اینه ک تمام تلاشتو بکنی

میگه از کجا معلوم تو این رشته بیشتر موفق شدی

ولی من نمیتونم خوب تصمیم بگیرم

بعضی وقتا فک میکنم خیلی کوچیکم و نباید برم دانشگاه

ینی واسم خیلی زوده خخخ

از بس ک مامان بابام گفتن بچه ای همین میشه دیگه

بعدشم من قیافم کم سن نشونم میده طوری ک کسی باورش نمیشه ۱۷سالمه

ابجی میگه وقتی بری دانشگاه هی حراست بهت گیر میده که کجا!!

اینجا جای بچه ها نیس عمو!!!خخخ

با این حرفا مثلا میخواد یکم بخندونتم

ولی من فعلا درگیرم ...


۲۱:۲۰۱۴
شهریور

یه هفتس مامان بزرگ خونه ماس

منم اصلا بیرون نرفتم

انقد مهمون میومد خونمون ک حالم از هرچی مهمونه بهم میخوره

تا حالا تو عمرم انقد کار نکرده بودم:/

دیگه خسته شدم بخدا!!!

از فردا دیگه هر مهمونی بیاد هیچی نمیارم براش!!

ینی بطور میانگین هر روز پنج تا مهمون میاداا خخخ

اکثرشونم پیرن..اعصابم داغون شده دیگه اه

هرکیم منو میبینه میگه خانوم دکتر!!

هی میخوام خودمو کنترل کنم ولی نمیشه هااا

بابا مگه قراره هرکی تجربی خوند دکتر بشهعاقا من نتونستم

خو الان چیکار کنم

خودمو بکشم؟!

مامان نذاش پشت بمونم..چیکار کنم دیگه!!

درسته خیلی سخته برام ولی سعی میکنم فراموشش کنم:(

یه هفتس کلا کابو س می بینم

از ترس کابوس شبا نمیخوابم حدودای 2-3 شب میخوابم

صبم مث افسرده ها بیدار میشم

دو روز پیشم بابا گفت که عموش فوت شده!

مامان رفته بود خونشون اونجا عمه بابام گفته 

بعد مراسم میام خونتون خخخ

حالا منتظریم ایشونم تشریف بیارن جمعمون جمع شه خخخخ


۱۲:۳۴۱۰
شهریور

مامان بزرگم اومده خونه ی ما

مامان تخت نازنین منو برد براش:(

چون تو خونه تخت ی نفره نبود مجبور شدن تخت منو بدن ب مامان بزرگ

هعییی اون تختم بوووود پاره تنم بووود

حالا من کجا بخوابم اخه!

مامان گفته حالا یکم صبر کن یکی دیگه میخریم برات ک از اون خوشگلتر باشه

خیلی بده دست تنها باشی..مامان من خیلی تنهاس

الان مامان بزرگم خونه ماس بعد پدربزرگم(بابای مامانم) زنگ زده ک حالم خوب نیس

مامان رفته دیده هرچی میخوره بالا میاره هرکاریم میکنه ک ببرتش دکتر راضی نمیشه

از طرفی اون یکی مامان بزرگم(مامان مامانم) قلبش درد میکنه!!

دیروز مامان نشسته بود گریه میکرد میگفت دیگه نمیتونم بکشم

واقعا حق داره خیلی تنهاس :((

از وقتی مامان بزرگ اومده خونمون من شدم پرستارش!!

هر روز خودم صبحونشو میدو قرصاشو میدم بعد کمکش میکنم بره دسشویی

خدا هیچ کسی رو با مریض شدن مامان باباش امتحان نکنه..خیلی بده!

بخیه های مامان بزرگو دکتر باز کرده ولی ی شکاف کوچیک تو شکمش داشت ک گفته اونو پانسمان کنین

هر روز اونجارو خودم باز میکنم بعد میبندمش..

ولی مامان بزرگ من خیلی حساسه..

دیروز ابجی(ب نامزد داداشم ابجی میگم:)) خونمون بود

بعد گفت خیلی شجاعی دختر من اصلا نمیتونم خون ببینم غش میکنم

منم ک کلا واسه هرچیزی میخندم خندم گرفت خندیدم

مامان بزرگم برگشته میگه مسخره نکن..ی روزی سر خودت میادااا

حالا هی بهش توضیح میدم ب خدا من ب تو نخندیدم ب حرف ابجی خندیدم

قانع نمیشه که..ترجیح دادم سکوت کنم:/

همین دیگه..فعلا ک وضعیت ما شده پرستاری از چن تا مریض



۱۹:۳۶۰۵
شهریور

وقتی قراره ی جایی بری ک خوشت نمیاد باید کاری کنی ک بهت خوش بگذره!

دیروز ک رفتیم عروسی کلی خندیدم خخخ

ولی با مسخره کردن این و اون خخخ..خدایا منو ببخش

مثلا ی نفر عجیب غریب میرقصید!

طفلی فک میکرد رفته امریکا اینا خخخ

بعد من گفتم این حرکات فوق هالیوودی چن تا لایک داره؟!چنتااااا؟

حالا خوب بود چن نفر صدامو شنیدن کسی نفهمید خخخ

ی نفر لباسش قرمز بود بعد از پشت ی تور هم ب لباسش وصل شده بود

اومد ک برقصه منم گفتم شنل قرمزی وارد میشود خخخ

ی نفرم بود کپیه گربه چکمه پوش خخخخ

حتی قیافشم مث اون گربهه بودااا

این دهه هشتادیاا واقعا گودزیلاناا خخخ

ی دختر بود بهش میخورد مثلا سوم چهارم باشه ولی از بچه اون رفتارا بعید بود

رفت برقارو خاموش کرد اومد وسط خخخ

انگار مثلا رفتی پارتی!!

بعد دوستاشم اومدن وسط با انواع و اقسام رقصای عجیب غریب!!

عاقا روحم شاد شد خخخخ

یکمی خندیدم..الان ب این نتیجه رسیدم ک خوبه بعضی وقتا بری عروسی!

عاقا اخرای عروسی دیگه من خسته شده بودم کفشامو درآوردم 

بعد ی زنه کفشش 10 سانتی بود فک کنم محکم کفششو گذاشت رو پام

درسته جیغ نزدم ولی خیلی درد داشت خخخ

چشام پر اشک شد خخخ 

ابجی میگه هانیه گریه نکنیاا!!بچه شدی؟

خخخ منم ب زور خودمو نگه داشتم ک گریه نکنم خخخ

نامرد حتی ی معذرت خواهیم نکرد!

عروسو بگم..عروس همسن من بود ولی قدش خیلی بلند بود

تا حالا عروس اونطوری ندیده بودم!!

دقیقا مث بچه ها بود وقتی اومد ک برقصه اول اروم و خانومانه رقصید

ولی بعدش دیگه قاطی کرد خخخخ

دیدین مثلا یکی زیاد هیجان داشته باشی هی میگه یوهووو یا هووورااا

عروسم اونجوری بود خخخ

طفلی خیلی ذوق داش!!

ی دختره کنار من نشسته بود میگفت اخه تو این سن ادم عروسی میکنه؟!

این الان وقت بازی کردنشه..ببین چ حرکاتایی میکنه از ی عروس این رفتار بعیده!!

منم گفتم چی بگم والا!! خیلی عجله داش دیگه ب ما چه

ولی در کل خوب بود کلی خندیدم یکم روحیم عوض شد:)

۱۱:۲۳۰۳
شهریور

اه ما امروز عروسی دعوتیم

من کلا از بچگی عروسی رو دوس ندارم خخخ

اخه ینی چی؟!بری 3-4 ساعت بشینی رقص اینو اونو نگا کنی یا هم خودت برقصی!!

اصلا هدف این کار چیه؟!

اگه تخلیه انرژی هس ک برن ی جایی مثل کوهی چیزی داد بزنن خالی بشن

یا مثلا میتونن برن شهربازی جیغ بزنن خخخخ

یا برن پینت بال خخخ

از دیروز مامان گیر داده ک باید بیای بریم

عاقا من دوس ندارم ب کی بگم اخه!!

دیروز رفتیم واسه من لباس بخریم

هرچی دیدم خوشم نیومد خخخ

کلا هر مغازه ای میرفتیم منو ک میدیدن از اون لباس گل گلیا هس؟!

از اونا پیشنهاد میکردن

منم کلا از طرح گل خوشم نمیاد

خلاصه با هزار مکافات ی کت دامن پیدا کردم

خوشگله ینی بد نیس:) خخخ

صب ک بیدار شدم ب مامان میگم 

مامان میام ولی با خودم هندزفری میبرم

اونجا داریوش و سیاوش گوش میدم خخخ

اخه اون همه ساعت بشینم اهنگ شاد گوش بدم؟؟!

ادم خسته میشه خو

باید ی تنوعی ایجاد بشه دیگه خخخ

ب داداش گفتم گوش ب زنگ باشه

هر موقع زنگ زدم بیاد منو بیاره خونمون

بعدش بشینیم فیلم ببینیم 

از الان فک میکنم ب عروسی حالم بد میشه خخخ

تازه جمعه هم عروسی دعوتیم!!

خخخ میدونم کسی نمیتونه منو درک کنه!

اکثر کسایی ک دیدم عروسی رو دوس دارن ب جز من!!

من کلا با همه فرق دارم خخخ

همین دیگه..برم ببینم چیکار میتونم بکنم شاید مامانو پیچوندم نرفتم خخخ



۱۲:۱۵۰۱
شهریور

امروز قراره مامان بزرگ مرخص بشه..

دیروزم زن عمو جووونم!!!خخخ ب مامان گفته ما می بریمش خونمون

گفته ما بزرگتریم فامیل چی میگه اگه نیاد خونمون

مامانم گفته باشه هرجور راحتین!!

دیروز رفته بودم بیمارستان

ی پرستاری اومد سرم مامان بزرگو وصل کنه

دو تا وصل کرد یکیشو بسته بود ک وقتی اون یکی تموم شد بیاد بازش کنه

بعد چند دیقه من دیدم اونی ک وصل کرده تموم شده

بدو بدو رفتم ایستگاه پرستاری ک بگم بیان اون یکی رو باز کنن

از بس این چن روزه رفتم بیمارستان و ایستگاه پرستاری ک اکثرا منو میشناسن!خخخ

تازه با یکیشونم دوس شدم خخخخ

من رفتم ایستگاه پرستاری ی دختره بود بهش ک سرم تخت8 تموم شده هاا بیاین اون یکی رو بازش کنین

گفت اون کمکی بوده هاا

منم قبلا روشو خونده بودم نوشته بود مترونیدازول..واسه عفونته دیگه اینو همه میدونن!

بهش گفتم خانم مترونیدازول بوداا دیگه نمیدونم کمکی بشه یا نه!!

خخخخ دخترم دیگه نتونست چیزی بگه گفت تو برو من میگم میان

دیدم همون پرستاره ک سرم مامان بزرگو وصل کرده بود داره میاد

گفتم خانم اون اقا بودااا بهش بگین زود بیاد

خخخ خوشم میاد این دختره حرص بخوره!!

ی نگاه محبت امیز یا شایدم من اینجوری حس کردم! کرد ب پسره

طفلی پسره هم خیس عرق بود..دلم براش سوخت!

گفتم خانم بهش میگین؟!

گفت بله حالا برو دیگه!!

منم برگشتم ولی خیلی حال میده بعضیارو عصبی کنیاا

اصن روح ادم شاد میشه خخخخ

عاقا این کارای خونه چقد سخته!!

دیروز ی عالمه کار کردم

عصر مهمون اومد خونمون(داییم اینا)

بعد ب زور مامان شام نگهشون داشت

مامانم اصلا حال نداشت غذا بپزه

خودم پختم! ولی این دفعه خوب بود

الان یکمی یاد گرفتم میتونم بپزم بدون سوزوندن و بریدن دست خخخ

امروز صبح ک بیدار شدم انگار کوه کنده بودم خخخ

تمام استخونام دردمیکرد

داداش میگه از بس تنبلی هیچ کاری نکردی وقتی کار میکنی اینجوری میشه دیگه

خلاصه این که خیلی خستم خخخ

الان قرار شده ی هفته مامان بزرگ پیش ما باشه

ی هفته پیش عموم ایناا

ولی کتر از ی ماه دیگه میرم دانشگاه

بهونه میارم کار میکنم خخخ